-
قصههای دلتنگی:
یک نمایشنامه کوتاه
کودکی دیرهنگام
پیرمرد هفتاد سالهای را به پاسگاه آورده بودند. چون با سنگ، شیشهی پنجرهی همسایه را شکسته بود.
افسر پلیس، ورقه بازجویی را با یک خودکار، جلو پیرمرد گذاشت و گفت: بنویس
پیرمرد: عینکم همراهم نیست. چشمانم خوب نمیبینند. خودتان بنویسید.
پلیس، ورقه را جلو خود کشید و پرسید: اسم؟…[ادامه خبر] -
اندر حکایت خرید کتاب
روزنامه خاطرات
فلانالسلطنه
روی میز کتابفروشی، چشمم افتاد به روی جلد کتابی با طراحی چشمنواز، در قطعی بین وزیری و رحلی به نام «روزنامه خاطرات فلانالسلطنه» که داخل سلیفون بستهبندی شده بود. کتاب را برداشتم و پشت جلد آن را دیدم که نام و نشان نشر کارنامه را داشت که یادگار ارزشمندی از زندهیاد محمد زهرایی است. طبق معمول…[ادامه خبر] -
دوستان عزیزم مانند همیشه در روز تولدم مرا شرمنده محبتهای خودشان میکنند. چون زبانم از پاسخ به محبت دوستان قاصر است؛ برای جبران مافات مکتوبهای تدارک دیدهام که امیدوارم دوستان به دیده منت از من بپذیرند و وقت و حوصله خواندنش را داشته باشند.
حکایت تاریخ تولد من!
اگر دیدید کسی با سن بالای چهل سال و اندکی تهلهجهِ ترکی، شماره شناسنامهاش مثل من ت…[ادامه خبر]